دیروزساعت2ونیم بابای محمدمهدی ازمسجداومدخونه محمدمهدی ازصدای ماشین فهمیدباباش اومده،گفت:مامان بابااومددویدطرف دروازه منم حواسم بهش بودکه اگرباباش نباشه نزارم بره بیرون اماتادرو بازکردبا صدای بلندگفت سلاااااااام بااااااباااا منم خیالم راحت شداومدم به کارام برسم چندلحظه بعدبابای محمدمهدی باناراحتی اومدبمن گفت:خانم بچه روچرا فرستادی بیادبیرون من داشتم ماشین وپارک میکردم ندیده بودمش یه مرتبه چشمم به آینه بغل افتاددیدم مهدی بغل ماشینه بدنم بی حس شده بود دستاموبالاگرفتم وگفتم خدایاشکرت که مهدی رو دیدم پشت ماشین بود
الهی لک الحمد ولک شکر
عجب زلزله وشیطونیه این بچه
زلزله 8 ریشتری
تیتر رمزی هارو بهم بگو من که پیدا نکردم البته این موقع شب انتظاری نیست
بیا لطفا توی وبلاگم آدرس و با رمزهارو بنویس
فدات شم ببخشید زحمت بهت میدم
باشه عزیزم
خواهش میکنم