محمد مهدی وسربند یاحسین

          

سلام دوستان دیروز وقت افطار محمد مهدی اومدبه من گفت:مامان جون این سربند و به پیشونیم می بندی؟
گفتم آره عزیزم
وقتی بستم به سرش گفت مامان حالامیخوام برم شهید شم

خانواده همه تعجب کردیم بچه4ساله چه میداند ازشهادت بدون اینکه

درموردشهیدوشهادت بااوصحبت کرده باشیم

این جرقه ی معنوی راخداوند دردل او انداخته است ودعاکردیم تاخداوند اورا ازسربازان حقیقی در رکاب صاحب الزمان عج قراربدهد
انشالله

دیروزساعت2ونیم بابای محمدمهدی ازمسجداومدخونه محمدمهدی ازصدای ماشین فهمیدباباش اومده،گفت:مامان بابااومددویدطرف دروازه منم حواسم بهش بودکه اگرباباش نباشه نزارم بره بیرون اماتادرو بازکردبا صدای بلندگفت سلاااااااام بااااااباااا منم خیالم راحت شداومدم به کارام برسم چندلحظه بعدبابای محمدمهدی باناراحتی اومدبمن گفت:خانم بچه روچرا فرستادی بیادبیرون من داشتم ماشین وپارک میکردم ندیده بودمش یه مرتبه چشمم به آینه بغل افتاددیدم مهدی بغل ماشینه بدنم بی حس شده بود دستاموبالاگرفتم وگفتم خدایاشکرت که مهدی رو دیدم پشت ماشین بود

الهی لک الحمد ولک شکر